ارنوازارنواز، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

داستان‌هاي عمه پسند

الکی بازی کردن

ارنواز رو تخت مامان و بابایی دراز کشیده ولی خوابش نمیاد. کاملا برعکس شده و پاش روی متکا است. بابایی تو تاریکی دست به پای ارنواز میزنه و میگه:" این چیه؟" ارنواز: پای ارنوازه بابایی: اینجا چی کار میکنه؟ ارنواز: خوصله اش سر رفته، داره الکی با خودش بازی می کنه!
31 شهريور 1390

روز و شب

دیروز صبح مامانی برای بردن ارنواز  به مهدکودک؛ دو تا گل سر - یکی قرمز و یکی آبی - آورد که به سر ارنواز بزنه. ارنواز گل سر آبی را به مامانی نشان داد و گفت: "این شبه" و گل سر قرمز را نشان داد و گفت: "این روزه"
31 شهريور 1390

باد کردن چتر

ارنواز به جای باد کردن توپ از مصدر قلمبه کردن توپ استفاده میکرد. حالا در مورد باز کردن چتر چی؟ اینبار از باد کردن چتر استفاده می کنه "لطفا چتر را باد کنید!"
31 شهريور 1390

درخواست ناموسی

ارنواز یه عادت بد پیدا کرده و اون اینکه توی ماشین وا می ایسته و در نتیجه یکی باید از پشت بگیردش. افسانه هم موقعی که داشتیم از شمال میامدیم همین کار را کرد و از پشت ارنواز را گرفت، ولی ارنواز که کلا عصبانی بود گفت:"لطفا به می می من دست نزنید!"
31 شهريور 1390

خوصله و شکم

نمی دونم شاید ارنواز این حرف را قبلا هم گفته باشه و ما هم آن را نوشته باشیم ولی به هر حال باز هم جالبه. ارنواز گفت: خوصله ام سر رفت، خالا چی بخورم؟
27 شهريور 1390

موج و دریا

ارنواز هم می خوناست تو آب باشه و هم از موج می ترسید. بابایی بهش گگفت اگه می خوای بریم بیرون. اما ارنواز گفت:"نه" بعد هم برای اینکه خودش را دلداری بدهد گفت" موج داره با دریا بازی می کنه، کاری با ما نداره"
27 شهريور 1390

دختر دریا

ما همگی به همراه عمه ها و عموهای ارنواز یک سفر پرماجرا را به سنگاچین بندر انزلی داشتیم که جای بحثش الان نیست. اما در این سفر اتفاقات جالبی هم در رابطه با ارنواز افتاد. اولیش اینکه فهمیدیم ارنواز دختر دریاست. خودش هم می خواند "ای دختر دریا ارنواز ، وای ارنواز، آی ارنواز..."
27 شهريور 1390

قد شکم بابا

ارنواز خانوم وقتی گیر میده به یه چیز - حالا هر چقدر هم غیر منطقی - دیگه دست بردار ش نمیشه. مثلا پریروز بعد از اینکه یه شکلات از مامانش گرفت زد زیر گریه و اصرار داشت که یه بزرگترش را می خواد. حالا چه قدری؟ می گفت که باید: "قد شکم بابا باشه"
19 شهريور 1390